گروه د: سالهای پایان دبستان(چهارم ،پنجم ،ششم)

حق مادر

منابع اصلی:  كافي ج‏2، ص 160

 

متن عربی

عَنْ زَكَرِيَّا بْنِ إِبْرَاهِيمَ قَالَ: كُنْتُ نَصْرَانِيّاً فَأَسْلَمْتُ وَ حَجَجْتُ فَدَخَلْتُ عَلَى أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع- فَقُلْتُ إِنِّي كُنْتُ عَلَى النَّصْرَانِيَّةِ وَ إِنِّي أَسْلَمْتُ فَقَالَ وَ أَيَّ شَيْ‏ءٍ رَأَيْتَ فِي الْإِسْلَامِ‏ قُلْتُ قَوْلُ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَ‏ ما كُنْتَ تَدْرِي مَا الْكِتابُ وَ لَا الْإِيمانُ‏ وَ لكِنْ جَعَلْناهُ نُوراً نَهْدِي بِهِ مَنْ نَشاءُ فَقَالَ لَقَدْ هَدَاكَ اللَّهُ ثُمَّ قَالَ اللَّهُمَّ اهْدِهِ ثَلَاثاً سَلْ عَمَّا شِئْتَ يَا بُنَيَّ فَقُلْتُ إِنَّ أَبِي وَ أُمِّي عَلَى النَّصْرَانِيَّةِ وَ أَهْلَ بَيْتِي وَ أُمِّي مَكْفُوفَةُ الْبَصَرِ فَأَكُونُ مَعَهُمْ وَ آكُلُ فِي آنِيَتِهِمْ فَقَالَ يَأْكُلُونَ لَحْمَ الْخِنْزِيرِ فَقُلْتُ لَا وَ لَا يَمَسُّونَهُ فَقَالَ لَا بَأْسَ‏ فَانْظُرْ أُمَّكَ فَبَرَّهَا فَإِذَا مَاتَتْ فَلَا تَكِلْهَا إِلَى غَيْرِكَ كُنْ أَنْتَ الَّذِي تَقُومُ بِشَأْنِهَا وَ لَا تُخْبِرَنَّ أَحَداً أَنَّكَ أَتَيْتَنِي حَتَّى تَأْتِيَنِي بِمِنًى إِنْ شَاءَ اللَّهُ قَالَ فَأَتَيْتُهُ بِمِنًى وَ النَّاسُ حَوْلَهُ كَأَنَّهُ مُعَلِّمُ صِبْيَانٍ‏ هَذَا يَسْأَلُهُ وَ هَذَا يَسْأَلُهُ فَلَمَّا قَدِمْتُ الْكُوفَةَ أَلْطَفْتُ لِأُمِّي وَ كُنْتُ أُطْعِمُهَا وَ أَفْلِي‏ثَوْبَهَا وَ رَأْسَهَا وَ أَخْدُمُهَا فَقَالَتْ لِي يَا بُنَيَّ مَا كُنْتَ تَصْنَعُ بِي هَذَا وَ أَنْتَ عَلَى دِينِي فَمَا الَّذِي أَرَى مِنْكَ مُنْذُ هَاجَرْتَ فَدَخَلْتَ فِي الْحَنِيفِيَّةِ فَقُلْتُ رَجُلٌ مِنْ وُلْدِ نَبِيِّنَا أَمَرَنِي بِهَذَا فَقَالَتْ هَذَا الرَّجُلُ هُوَ نَبِيٌّ فَقُلْتُ لَا وَ لَكِنَّهُ ابْنُ نَبِيٍّ فَقَالَتْ يَا بُنَيَّ إِنَّ هَذَا نَبِيٌّ إِنَّ هَذِهِ وَصَايَا الْأَنْبِيَاءِ فَقُلْتُ يَا أُمَّهْ‏ إِنَّهُ لَيْسَ يَكُونُ بَعْدَ نَبِيِّنَا نَبِيٌّ وَ لَكِنَّهُ ابْنُهُ فَقَالَتْ يَا بُنَيَّ دِينُكَ خَيْرُ دِينٍ اعْرِضْهُ عَلَيَّ فَعَرَضْتُهُ عَلَيْهَا فَدَخَلَتْ فِي الْإِسْلَامِ وَ عَلَّمْتُهَا فَصَلَّتِ الظُّهْرَ وَ الْعَصْرَ وَ الْمَغْرِبَ وَ الْعِشَاءَ الْآخِرَةَ ثُمَّ عَرَضَ لَهَا عَارِضٌ فِي اللَّيْلِ فَقَالَتْ يَا بُنَيَّ أَعِدْ عَلَيَّ مَا عَلَّمْتَنِي فَأَعَدْتُهُ عَلَيْهَا فَأَقَرَّتْ بِهِ وَ مَاتَتْ فَلَمَّا أَصْبَحَتْ كَانَ الْمُسْلِمُونَ الَّذِينَ غَسَّلُوهَا وَ كُنْتُ أَنَا الَّذِي صَلَّيْتُ عَلَيْهَا وَ نَزَلْتُ فِي قَبْرِه

متن داستان

زكريا بن ابراهيم گويد: من نصرانى بودم و مسلمان شدم و حج گذاردم سپس خدمت امام صادق‏ عليه السّلام رسيدم و عرض كردم: من نصرانى بودم و مسلمان شدم. فرمود: از اسلام چه ديدى! گفت: قول خداى عز و جل كه فرمايد: «تو كتاب و ايمان نمي دانستى چيست، ولى ما آن را نورى قرار داديم كه هر كه را خواهيم به آن هدايت كنيم» فرمود: محققا خدا تو را رهبرى فرموده است. آنگاه سه بار فرمود خدايا هدايتش فرما. پسر جان هر چه خواهى بپرس. عرض كردم: پدر و مادر و خانواده من نصرانى هستند و مادرم نابيناست، من همراه آنها باشم و در ظرف آنها غذا بخورم؟ حضرت فرمود: آنها گوشت خوك ميخورند؟ عرض كردم: نه با آن تماس هم نميگيرند، فرمود: باكى ندارد، مواظب مادرت باش و با او خوشرفتارى كن، و چون بميرد او را به ديگرى وامگذار، خودت بكارش اقدام كن، و به كسى مگو نزد من آمده‏ئى تا در منى پيش من آئى ان شاء اللَّه.

زكريا گويد: من در منى خدمتش رفتم در حالى كه مردم گردش را گرفته بودند و او مانند معلم كودكان بود كه گاهى اين و گاهى آن از او سؤال ميكرد (و او پاسخ مي فرمود) سپس چون به كوفه رفتم نسبت به مادرم مهربانى كردم و خودم به او غذا مي دادم و جامه و سرش را از كثافت پاك ميدكردم و خدمتگزارش بودم.

مادرم به من گفت: پسر جان! تو زمانى كه دين مرا داشتى با من چنين رفتار نمي كردى، اين چه رفتار است كه از تو مي بينم از زمانى كه از دين ما رفته و بدين حنفيه گرائيده‏اى؟ گفتم: مردى از فرزندان پيغمبر ما به من چنين دستور داده.

مادرم گفت: آن مرد پيغمبر است؟ گفتم: نه بلكه پسر يكى از پيغمبران است.

مادرم گفت: پسر جان اين مرد پيغمبر است، زيرا دستورى كه به تو داده از سفارشات پيغمبران است.

گفتم: مادرم! بعد از پيغمبر ما پيغمبرى نباشد و او پسر پيغمبر است.

مادرم گفت: دين تو بهترين دين است، آن را به من عرضه كن، من به او عرضه داشتم و او مسلمان شد و من هم برنامه اسلام را به او آموختم، او نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا را گزارد و در شب عارضه‏اى به او رخ داد (و بيمار شد) به من گفت: پسر جان! آنچه به من آموختى دوباره بياموز، من آنها را تكرار كردم، مادرم اقرار كرد و از دنيا رفت، چون صبح شد مسلمانها غسلش دادند و خودم بر او نماز خواندم و در گورش گذاشتم.

خلاصه داستان

جوان نصرانی که تازه مسلمان شده بود به حج میرود و به حضور امام صادق (ع) شرفیاب میشود . ایشان به او سفارش مادر مریض و نصرانی اش را میکنند و آن زن به خاطر رفتار خوب فرزندش مسلمان میشود.

بازگشت به لیست

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *