قطره‌های ریز ریزو

چند ابر ریزه میزه در آسمان به دنیا آمدند. نسیم به آنها گفت بروید بگردید ولی تا شب برگردید. شب که شد ابرها برگشتند. نسیم از آنها پرسید چه خبر؟ چه کردید؟ بچه ابرها همه شروع به غر زدن کردند که ما به این کوچکی امروز هیچ کار نکردیم ولی کوچکترین قطره با خوشحالی گفت من امروز خیلی ها را شاد کردن و تعریف کرد که چطور میتوان با کارهای به ظاهر گوچک دل بقیه را شاد کرد.

در هر موقعیتی می‌شود با امکانات محدود و توانایی‌های اندک به دیگران احسان کرد و حال خود را خوب کرد و ثواب برد.